شماره ٤٩٧: گر نبينيم به خلوت رخ چون ماه ترا

گر نبينيم به خلوت رخ چون ماه ترا
کسي از ما نگرفته است سر راه ترا
غير مي خوردن پنهان همه شب با اغيار
نيست تعبير دگر، خواب سحرگاه ترا
گر چه صد شيشه دل پيش تو بر سنگ زدند
نشنيد از دل چون سنگ، کسي آه ترا
برنداري به نگه دلشده اي را از خاک
که به مژگان همه شب پاک کند راه ترا
نور آيينه فزون مي شود از خاکستر
ابر خط کم نکند روشني ماه ترا
هر چه در خاطر من مي گذرد مي داني
غافل از خويش کنم چون دل آگاه ترا؟
آن مهي يک شب و سي شب بود اين مالامال
نسبتي نيست به مه،جام شبانگاه ترا
غير افسوس نهال تو ندارد ثمري
باد پيوسته به دست است هوا خواه ترا
بحر مواج بود عالم از آغوش اميد
تا که در هاله آغوش کشد ماه ترا؟
نيست ممکن که نگردد دلش از درد دو نيم
هر که صائب شنود ناله جانکاه ترا