شماره ٤٩٦: باغبان در نگشوده است گلستان ترا

باغبان در نگشوده است گلستان ترا
بو نکرده است صبا سيب زنخدان ترا
از تو محجوب تري ياد ندارد ايام
بوي گل باز نديده است گريبان ترا
پرده ديده بادام مشبک شده است
ديده در خواب مگر سوزن مژگان ترا؟
آنقدر همرهي از طالع خود مي خواهم
که پر از بوسه کنم چاه زنخدان ترا؟
نيست در شيوه مادر بخطايي چون مشک
يک سر موي کمي، زلف پريشان ترا!
زهره کيست که عشاق ترا صيد کند
مي شناسد همه کس بلبل بستان ترا
پشت دستش هدف زخم ندامت گردد
هر که از دست دهد گوشه دامان ترا
جامه فاخته اي کبک به دوش اندازد
گر ببيند روش سرو خرامان ترا
دلم از موج تپيدن نپذيرد آرام
تا به دندان نگزم سيب زنخدان ترا
صائب از طبع به اين تازه غزل صلح مکن
اول جوش بهارست گلستان ترا