شماره ٤٨٦: مي شود راز دل از جبهه نمايان ما را

مي شود راز دل از جبهه نمايان ما را
نيست چون آينه پوشيده و پنهان ما را
تيرباران قضا را سپر تسليميم
نيست چون شير محابا ز نيستان ما را
حال ما را غم آينده مشوش نکند
در بهاران نبود فکر زمستان ما را
به نسيمي سر شوريده خود مي گيريم
نيست چون شمع تعلق به شبستان ما را
تخم نيرنگ بود هر چه ز يک رنگ گذشت
دل سيه مي شود از نعمت الوان ما را
نعمت آن است که چشمي نبود در پي آن
چشمه خضر ترا، ديده گريان ما را
دانه را وحشي ما دام بلا مي داند
نتوان بنده خود کرد به احسان ما را
نيست وحدت طلبان را سر کثرت صائب
شاهي مصر ترا، گوشه زندان ما را