شماره ٤٨١: همه کس طالب آن سرو روان است اينجا

همه کس طالب آن سرو روان است اينجا
آب حيوان ز نفس سوختگان است اينجا
آفتابي که دل صبح ازو پر خون است
يکي از جمله خونابه کشان است اينجا
خامشي را نبود راه در آن خلوت خاص
پشت آيينه هم از پرده دران است اينجا
محو شو محو درين بزم که گفتار صواب
ترجمان دل غفلت زدگان است اينجا
عالم از آب بقا يک قدح لبريزست
چه غم از رفتن عمر گذران است اينجا؟
سر به سر خشت خرابات مغان آيينه است
راز پوشيده آفاق عيان است اينجا
در سراپرده امکان نبود رنگ بقا
هر چه جز پرتو ماه است، کتان است اينجا
سفر مردم آگاه ز خود بيرون است
هدف تير در آغوش کمان است اينجا
خاک اين باغ به خوناب جگر آغشته است
برگ گل آينه روي خزان است اينجا
نيست در دامن صحراي جنون موج سراب
دست بر هر چه زني رشته جان است اينجا
صحبت پير خرابات بهار طرب است
نفس سوختگان سرو جوان است اينجا
چاره ناخوشي وضع جهان بي خبري است
اوست بيدار که در خواب گران است اينجا
تازه رو چون گل از آغوش کفن خواهد خاست
هر که امروز ز خونين جگران است اينجا
اهل مسجد ز خرابات سيه مست ترند
عوض رطل گران، خواب گران است اينجا
هر که صائب دلش از هر دو جهان پاک شود
مي توان گفت که از پاکدلان است اينجا