شماره ٤٥٣: ندارد حاجت مشاطه روي گلعذار ما

ندارد حاجت مشاطه روي گلعذار ما
پر طاوس مستغني است از نقش و نگار ما
زمين از سايه ما گر شود نيلي، عجب نبود
که کوه قاف مي بازد کمر در زير بار ما
ز طوف ما دل بي درد صاحب درد مي گردد
چراغ کشته در مي گيرد از خاک مزار ما
شکوه خاکساري خصم را بي دست و پا سازد
شود باريک، دريا چون رسد در جويبار ما
ز بال افشاني جان اين چنين معلوم مي گردد
که چشم دام زلفي مي پرد در انتظار ما