شماره ٤٤٩: رسانيده است حسن او به جايي بي وفايي را

رسانيده است حسن او به جايي بي وفايي را
که عشاق از خدا خواهند تقريب جدايي را
مرا سرگشته دارد چشم بي پروا نگاه او
نگردد هيچ کس يارب هدف تير هوايي را!
تويي کز آشنايان گرد بر مي آوري، ورنه
رعايت مي کند دريا حقوق آشنايي را
زمين ساده لوحان زود رنگ همنشين گيرد
که دارد گل ز شبنم ياد رسم بي وفايي را
خزان بي مروت کرد بيدادي درين گلشن
که برگ عيش مي دانند مردم بينوايي را
بپوش از خودنمايي چشم اگر آسودگي خواهي
که زير پاست آتش هاي عالم خودنمايي را
ز حرف عشق رسواي جهان شد زاهد خودبين
به از ده پرده داري نيست عقل روستايي را
شود چون شانه هر مو بر تنش انگشت زنهاري
اسير زلف او در خواب اگر بيند رهايي را
ندامت مي رسد صائب به فرياد خطاکاران
که خون در ناف گردد مشک آهوي ختايي را