شماره ٤٤٤: به آهي مي توان از خود برآوردن جهاني را

به آهي مي توان از خود برآوردن جهاني را
که يک رهبر به منزل مي رساند کارواني را
اگر از حسن عالمگير او واقف شدي زاهد
پرستيدي به جاي کعبه هر سنگ نشاني را
تماشايي عيار ناز خوبان را چه مي داند؟
که نتوان بي کشيدن يافت زور هر کماني را
دلي کز دست خواهد رفت، به کز دست بگذارم
کسي تا کي سپرداري کند برگ خزاني را؟
سبکساران به شور آيند از هر حرف بي مغزي
به فرياد آورد اندک نسيمي نيستاني را
نباشد سرکشي در طبع پيران گران تمکين
به صد من زور بردارد ز جا، طفلي کماني را
ز پاس هيچ دل غافل مشو در عالم وحدت
که دارد در بغل هر غنچه اينجا گلستاني را
ندارد شکوه از اوضاع مردم، ديده حق بين
به يوسف مي توان بخشيد جرم کارواني را
تو کز نازکدلي از نکهت گل روي مي تابي
چه لازم بر سر حرف آوري آتش زباني را؟
دل آيينه از تسخير طوطي آب مي گردد
نه آسان است صيد خويش کردن نکته داني را
فداي نيک بختان هر که شد، از نيک بختان شد
هما منشور دولت مي کند هر استخواني را
اگر در خواب بيهوشي نباشد گوش ها صائب
به حرفي مي توان تقرير کردن داستاني را