شماره ٤٤٢: به عصيان مگذران زنهار ايام جواني را

به عصيان مگذران زنهار ايام جواني را
مکن صرف زمين شور، آب زندگاني را
به مهر خامشي تيغ زبان را کن سپرداري
اگر دربسته مي خواهي بهشت جاوداني را
ز مي بگذر که باشد در قفا همچون گل رعنا
خمار زردرويي باده هاي ارغواني را
دو روزي تلخ کن بر ديده خود خواب شيرين را
که از شبگير، ره نزديک گردد کارواني را
مشو خوشدل دو روزي چرخ اگر خنديد بر رويت
که ناکامي بود تعبير، خواب کامراني را
به آب تيغ تر سازد گلو را تر زباني ها
غنيمت دان درين دريا چو ماهي بي زباني را
مرو دنبال دنيا چون کمان شد قد چون تيرت
به صحراي عدم انداز اين آتش عناني را
به شکر خنده اي مي پاشد اعضايت ز يکديگر
مده چون غنچه ره در دل نسيم شادماني را
به خواري چشم کي پوشد ز دنيا طالب دنيا؟
که رهزن توتيا داند غبار کارواني را
به چندين پنجه طوق قمريان را سرو نگشايد
که محکم تر کند تدبير، بند آسماني را
شوند از بي نيازي نازنينان رام با عاشق
تغافل مي کند ارزان متاع سرگراني را
دل رم کرده را از من نگهداري نمي آيد
چسان پاس از گسستن دارم اين برگ خزاني را؟
مده از خط غباري در دل خود ره که مي باشد
سياهي نيل چشم زخم، آب زندگاني را
گرفتم بست آن بي رحم راه گفتگو بر من
کسي نگرفته است از من زبان بي زباني را
نسيم بي ادب، بند نقاب غنچه نگشايد
چمن پيرا به من گر واگذارد پاسباني را
دل افگار، قدر نرگس بيمار مي داند
توانايان چه مي دانند قدر ناتواني را؟
مشو کاهل قلم اي سنگدل در نامه پردازي
که قاصد مي دهد تغيير، پيغام زباني را
گران گردند بر دل از گرانخيزي سبکروحان
به محفل چونه روي، بگذار در بيرون گراني را
من از نسيان پيري دل به اين خوش مي کنم صائب
که بيرون مي برد از خاطرم ياد جواني را