شماره ٤٣٣: صفاي ساعدت نيلي شمارد دست موسي را

صفاي ساعدت نيلي شمارد دست موسي را
بناگوش تو سازد تازه ايمان تجلي را
به اندک نسبتي عاشق تسلي مي شود، ور نه
به آهو نسبت دوري است چشم شوخ ليلي را
توجه بيشتر از عاشقان با بوالهوس دارد
کريمان دوستتر دارند مهمان طفيلي را
ندارد شکري در چاشني گردون مينايي
به حرف و صوت مي دارد نگه آيينه طوطي را
به چندين سوزن الماس، حيران است مژگانش
که از پاي که بيرون آورد خار تمني را
خمار آلوده ام، سود و زيان خود نمي دانم
به يک پيمانه سودا مي کنم دنيي و عقبي را
ز درد و داغ فارغ نيست يک ساعت دل عاشق
هميشه دست و لب گرم است مهمان تجلي را
بحمدالله نمرديم آنقدر کز گردش دوران
قدح در دست و مينا در بغل ديديم تقوي را!
طريق عقل را بر عشق رجحان مي دهد زاهد
عصايي بهتر از صد شمع کافوري است اعمي را
گر از عشق حقيقي هست دردي در سرت مجنون
به چشم آهوان مشکن خمار چشم ليلي را
در آن کشور که گردد گوهر افشان خامه صائب
رگ ابر بهاران طي کند طومار دعوي را