شماره ٤٢٦: ز بس انديشه ليلي به هم پيچيد مجنون را

ز بس انديشه ليلي به هم پيچيد مجنون را
به فکر گردباد افتاد هر کس ديد مجنون را
به اين تمکين اگر بيرون خرامد ليلي از محمل
تپيدن هاي دل، خواهد ز هم پاشيد مجنون را
جدايي مشکل است از هم، دو دل چون آشنا افتد
فرامش کرد وحشت را چو آهو ديد مجنون را
من آن روزي که آهنگ بيابان جنون کردم
لحد از غيرتم، گهواره سان لرزيد مجنون را
در آن وادي کنم از سادگي فکر سر و سامان
که مي بايد به پاي مرغ، سر خاريد مجنون را
ازان چشم جنون فرما، همان در پرده شرمم
اگر چه بارها سوداي من ماليد مجنون را
برآمد حسن ليلي بي حجاب آن روز از محمل
که ضعف و ناتواني از نظر پوشيد مجنون را
به تنگ آورد ليلي بر مجنون را، نمي دانم
که آن حسن بسامان چون به دل گنجيد مجنون را؟
به بال و پر اگر کوه گران را مور بردارد
به ميزان خرد هم مي توان سنجيد مجنون را
گريبان چاک خواهي بازگشت اي ليلي از هامون
ز استغنا اگر خواهي چنين پرسيد مجنون را
سماع خانه پردازان دل، کيفيتي دارد
که شد ديوانه هر کس در بيابان ديد مجنون را
هواي دامن صحراست ليلي را مگر در سر؟
که دل در سينه مي لرزد چو برگ بيد مجنون را
چنان از سوز سودا موي شد بر تارکش زرين
که نتوان فرق کردن صائب از خورشيد مجنون را