شماره ٤١٨: گزيري از علايق نيست زير چرخ يک تن را

گزيري از علايق نيست زير چرخ يک تن را
رهايي نيست زين خار شلايين هيچ دامن را
جنون دوري از عقل گرانجان کرد آزادم
که مي گردد دل از سرگشتگي خالي فلاخن را
به پايان زود مي آيد، بود شمعي که روشنتر
درين عالم اقامت کم بود جانهاي روشن را
ميسر نيست آزادي ز خود بي همت مردان
که جز رستم برون مي آورد از چاه بيژن را؟
دم جان بخش را تأثير در آهن دلان نبود
نسازد قرب روح الله روشن، چشم سوزن را
ندارد سيري از روي نکو، چشم نظربازان
تهي چشمي نگردد کم ز مهر و ماه، روزن را
ندارد عاقبت بين شکوه صائب از سيه بختي
که حق بيش است بر آيينه از گلزار، گلخن را