شماره ٤١١: فروغ مهر باشد ديده اخترشماران را

فروغ مهر باشد ديده اخترشماران را
صفاي ماه باشد جبهه شب زنده داران را
نه هر آهي قبول افتد، نه هر اشکي اثر دارد
يکي گوهر شود از صد هزاران قطره، باران را
نسيم نااميدي، بد ورق گرداندني دارد
مکن نوميد از درگاه خود اميدواران را
تو و دلجويي عاشق، زهي انديشه باطل!
غبار خط مگر آرد به يادت خاکساران را
به دست زنگيان آيينه دادن نيست بينايي
مده ساغر به کف تا مي تواني هوشياران را
چه خونها مي خورد برق حوادث از رگ جانم
نگيرد هيچ آتشدست، نبض بي قراران را!
نمي سازد به برق و باد شوق بي قرار من
همان بهتر که بگذارم به جا، دامن سواران را
ز سنگ کودکان مجنون بي پروا چه غم دارد؟
محابا نيست از سنگ محک، کامل عياران را
دل صائب چسان از عهده صد غم برون آيد؟
سپندي چون کند تسخير، اين آتش عذاران را؟