شماره ٤٠٥: چه داند آن ستمگر قدر دل هاي پريشان را؟

چه داند آن ستمگر قدر دل هاي پريشان را؟
که سازد طفل بازيگوش کاغذباد قرآن را
اگر چون ديگران شمعي ز دلسوزي نمي آري
چراغان کن ز نقش پاي خود خاک شهيدان را
رسايي داشتم چشم از شب وصلش، ندانستم
که در ايام موسم کعبه سازد جمع دامان را
زليخا چون کشد بر روي يوسف نيل بدنامي؟
که گردد چاک تهمت، صبح صادق، پاکدامان را
ندارد حاصلي غير از ندامت حيله اخوان
به پيه گرگ نتوان زشت کردن ماه کنعان را
به اميد چه عاشق از خط تسليم سرپيچد؟
که از کس نيست اميد شفاعت صيد قربان را
به غور حسن نتواند رسيدن چشم کوته بين
ز يوسف بهره اي غير از گراني نيست ميزان را
ز جمعيت کف افسوس باشد حاصل ممسک
که از درياي گوهر، باد در دست است مرجان را
چو داغ لاله از زير سياهي برنمي آيد
لب جان بخش او تر ساخت از بس آب حيوان را
به دريا صد گريبان چاک دارد از صدف صائب
کجا سوزد به خار خشک ما دل ابر نيسان را؟