شماره ٤٠٤: مکن کوتاه در ايام خط زلف پريشان را

مکن کوتاه در ايام خط زلف پريشان را
که باشد ناگزير از مد بسم الله ديوان را
ز آزار دل سرگشتگان بگذر که اين خجلت
ز ميدان سر به پيش افکنده بيرون برد چوگان را
مي روشن گهر ميخانه را تاريک نگذارد
چراغ از خون گرم خود بود خاک شهيدان را
بهار حسن خوبان آب و رنگ از عشق مي گيرد
که دارد تازه شور بلبلان زخم گلستان را
اگر ديوانه من آستين از چشم بردارد
کند فواره خون گردباد اين بيابان را
طراوت برد از سيماي گردون سينه گرمم
سفال تشنه من ساخت دود تلخ، ريحان را
به زخم چرخ تن در ده که جز اميد همواري
نباشد مرهم ديگر، درشتي هاي سوهان را
منال از تلخکامي، رو به درگاه کسي آور
که رزق مور مي سازد شکرخند سليمان را
در آن فرصت که در ديوانگي ثابت قدم بودم
ز لنگر کشتيم بي بال و پر مي کرد طوفان را
معطر شد در و ديوار از افکار من صائب
اگر چه در صفاهان نيست بو، سيب صفاهان را