شماره ٤٠٢: ز باران جمع گردد خاطر آشفته مستان را

ز باران جمع گردد خاطر آشفته مستان را
رگ ابري کند شيرازه اين جمع پريشان را
دل شوريده را گفتم خرد از عشق باز آرد
ندانستم که پرواي معلم نيست طوفان را
چنان شد عام در ايام ما ذوق گرفتاري
که آزادي کند دلگير اطفال دبستان را
گذشتم از سر دنياي دون، آسوده گرديدم
به سيم قلب از اخوان خريدم ماه کنعان را
نگردد وحشت دل کم به زيب و زينت دنيا
نسازد نقش يوسف دلنشين ديوار زندان را
اسير عشق چشم از روي قاتل برنمي دارد
ز مردم نيست اميد شفاعت صيد قربان را
به آهي ريزد از هم تار و پود هستي ظالم
نسيمي مي زند بر يکدگر زلف پريشان را
نگردد تنگ خلق عشق از بي تابي عاشق
غباري نيست از ريگ روان در دل بيابان را
ز مشرب آنچه مي آيد ز صد لشکر نمي آيد
به يکرنگي توان تسخير کردن کافرستان را
علاج سردي ايام را مي مي کند صائب
خوشا رندي که دارد جمع اسباب زمستان را