شماره ٣٩٨: به وحدت مي توان کردن سبک غم هاي عالم را

به وحدت مي توان کردن سبک غم هاي عالم را
که تنهايي يکي سازد مصيبت هاي عالم را
ندارد حاصلي جز گرد کلفت خاک بي حاصل
بگردي چند چون خورشيد سر تا پاي عالم را؟
ز عقل مصلحت بين بيشتر مغزم پريشان شد
مگر عشق از سرم بيرون برد سوداي عالم را
گرانباري زبان خار را سنگ فسان سازد
به پاي گرمرو بي خار کن صحراي عالم را
به حلوا تلخي ماتم ز دل بيرون نمي آيد
چسان شيرين کنم بر خويش تلخي هاي عالم را؟
خس و خاشاک پيش سيل بي پروا نمي گيرد
که بال و پر شود زخم زبان رسواي عالم را
نهنگي مي شود هر موجه اي صائب ز بي تابي
نباشد جز تحمل لنگري درياي عالم را