شماره ٣٩١: به دنيا ساختم مشغول چشم روشن دل را

به دنيا ساختم مشغول چشم روشن دل را
به اين يک مشت گل مسدود کردم روزن دل را
ندانستم که خواهد رفت چندين خار در پايم
شکستم بي سبب در خرقه تن سوزن دل را
فريب جسم خوردم، کشتيم در گل نشست آخر
نمي ماندم به جا، گر مي گرفتم دامن دل را
مرا گر هيزم دوزخ کند افسوس، جا دارد
که بي برگ از ثمر کردم نهال ايمن دل را
دلي از سنگ خارا، گوشي از آهن به دست آور
که با اين گوش و دل نتوان شنيدن شيون دل را
ندانستم که خواهد شد سيه عالم به چشم من
عبث بر باد دادم نکهت پيراهن دل را
حيات جاوداني از خدا چون خضر مي خواهم
که پاک از سبزه بيگانه سازم گلشن دل را
خرد را شهپر پرواز از رطل گران باشد
نگيرد کوه غم دامان از خود رفتن دل را
نمي شد خشک چون دست بخيلان پرده چشمت
اگر مي ديد يک بار آفتاب روشن دل را
نظرپرداز شد چون سرمه مغز استخوان من
به آه آتشين تا نرم کردم آهن دل را
ز آتش طلعتان باغ و بهاري داشتم صائب
نديدم روز خوش تا سرد کردم گلخن دل را