شماره ٣٨٧: به دنياي دني بگذار جسم پاي در گل را

به دنياي دني بگذار جسم پاي در گل را
که نتوان راست گردانيدن اين ديوار مايل را
مده در عالم پرشور دامان رضا از کف
که ساحل مي کند تسليم اين درياي هايل را
مشو در خاکدان عالم از ياد خدا غافل
که نور ذکر، گوهر مي کند اين مهره گل را
تن بي معرفت نگذاشت دل را سر برون آرد
زمين شور در خود محو سازد تخم قابل را
نگردد باعث آسودگي نزديکي دريا
زبان شکوه از خاشاک بسيارست ساحل را
بلا بر اهل غفلت از در و ديوار مي بارد
ز هر خاري خطر چون تير باشد صيد غافل را
چه داند پيکر افسرده قدر روح را صائب؟
ز ليلي بهره اي غير از گراني نيست محمل را