شماره ٣٨٥: معلم نيست حاجت در تپيدن کشته دل را

معلم نيست حاجت در تپيدن کشته دل را
که خون رقص رواني مي دهد تعليم بسمل را
به خون غلطيدن من سنگ را در گريه مي آرد
مگر بندد حيا در کشتن من چشم قاتل را
نمي يابد دل پر خون من راه سخن، ورنه
عقيق از رهگذار نقش، خالي مي کند دل را
درين وادي کدامين ليلي خوش چشم مي باشد؟
که گردش سرمه آواز مي گردد سلاسل را
دل بي عشق را در رخنه ديوار نسيان نه
مبر با خود به ديوان جزا اين فرد باطل را
زياد مرگ اگر بي تاب گردم جاي آن دارد
که من در راه کردم از گراني خواب منزل را
ز شور بحر دارد لذتي جان غريق من
که باشد جلوه موج خطر در چشم ساحل را
ز بي دردي نباشد سير باغ ما که از حيرت
به شاخ گل غلط کرديم دست و تيغ قاتل را
دل مجروح ما را بي قراري در سماع آرد
که پر بر هم زدن مطرب بود مرغان بسمل را
گوارا کرد مرگ تلخ را دنياي پر وحشت
ره خوابيده دارد در سفر آرام منزل را
شکايت داشتم از تيره بختي ها، ندانستم
که گردد زنگ غفلت بخت سبز آيينه دل را
غبار غم نظر بر مردم روشن گهر دارد
نصيبي نيست از گرد يتيمي مهره گل را
زر ناقص عيار از بوته صائب مي شود کامل
روان ناگشته خالص، مغتنم دان عالم گل را