شماره ٣٨٢: نگاه عجز باشد گر زباني هست عاشق را

نگاه عجز باشد گر زباني هست عاشق را
بود زخم نمايان، گر دهاني هست عاشق را
گهر در پله ميزان يوسف سنگ کم باشد
وگرنه ديده گوهرفشاني هست عاشق را
ازان پاک است از گرد علايق دامن پاکش
که دايم در نظر آب رواني هست عاشق را
مروت نيست آب اي سنگدل بر تشنگان بستن
بکش تيغ از ميان تا نيم جاني هست عاشق را
ازان چون زلف مي باشد مسلسل پيچ و تاب او
که در مد نظر موي مياني هست عاشق را
نباشد غير کوه غم که افشرده است پا در دل
درين وحشت سرا گر همزباني هست عاشق را
کمال عشق باشد بي نشان و نام گرديدن
ز نقصان است گر نام و نشاني هست عاشق را
همين سروست کز قمري نمي سازد تهي پهلو
درين بستانسرا گر قدرداني هست عاشق را
ازان چون تيغ از سختي نگردد عشق رو گردان
که از هر سختيي سنگ فساني هست عاشق را
ز دلسوزان نمي خواهد چراغي مرقد پاکش
ز آه گرم، شمع دودماني هست عاشق را
چرا انديشد از زير و زبر گرديدن عالم؟
چو ملک بيخودي دارالاماني هست عاشق را
ازان در چار موسم بر سر شورست سودايش
که چون عنبر، بهار بي خزاني هست عاشق را
به باطن قهرمان عشق دارد اختيارش را
به کف چون طفل، ظاهر گر عناني هست عاشق را
ندارد بي گمان از ترکتاز عشق آگاهي
به صبر و طاقت خود تا گماني هست عاشق را
زبان هر چند شمع کشته را خاموش مي باشد
به خاموشي عجب تيغ زباني هست عاشق را
ز رنگ آميزي عشق آن که آگاه است، مي داند
که در هر دم بهاري و خزاني هست عاشق را
کهنسالي مي کم زور را پر زور مي سازد
پس از پيري است گر بخت جواني هست عاشق را
ز غيرت گر به عرض حال نگشايد زبان صائب
ز رنگ چهره خود ترجماني هست عاشق را