شماره ٣٧٧: چمن پيرا اگر مي ديد روي چون بهارش را

چمن پيرا اگر مي ديد روي چون بهارش را
به گلچينان هدر مي کرد خون لاله زارش را
نگردد تشنه در گرماي صحراي قيامت هم
به خاطر بگذراند هر که لعل آبدارش را
بر آن کنج دهن از بوسه خوش جا تنگ خواهد شد
به اين عنوان اگر خط گيرد اطراف عذارش را
دل هر کس که گردد خوابگاه عشق چون مجنون
شکوه جبهه شيران بود لوح مزارش را
مگر در بوستان شد جلوه گر آن قامت رعنا؟
که سر و انگشت حيرت گشت بر لب جويبارش را
فضاي غنچه با جوش بهاران برنمي آيد
دهم چون جاي در دل درد و داغ بي شمارش را؟
کتاني مي شود پيراهن تن ماه تابان را
که ريزد پرتو مهتاب از هم پود و تارش را
کسي را مي رسد از خاکساران لاف دلتنگي
که نتواند پريشان ساختن صرصر غبارش را
به عهد ساعد سيمين او هر صبح از غيرت
به دندان مي گزد خورشيد دست رعشه دارش را
مريز از سادگي رنگ اقامت در گذرگاهي
که آتش زير پا از لاله باشد کوهسارش را
درين بستانسرا غيرت به نخلي مي برم صائب
که پيش از برگريز از خود فشاند برگ و بارش را