شماره ٣٧٦: به عزم صيد چين سازد چو زلف صيدبندش را

به عزم صيد چين سازد چو زلف صيدبندش را
رم آهو به استقبال مي آيد کمندش را
که دارد شهسواري اين چنين ياد از پري رويان؟
که از شادي نمي باشد نشان پاسمندش را
شود هر حلقه اي انگشتر پاي نگارينش
نبندد بر کمر آن شوخ اگر زلف بلندش را
ز شيريني به هم چسبد لب خميازه پردازش
به خاطر بگذراند هر که لعل نوشخندش را
نمي پيچيد سر چون قمريان از طوق فرمانش
اگر صيد حرم مي ديد زلف صيد بندش را
حيات جاوداني از خدا چون خضر مي خواهم
که آرم در نظر با کام دل، قد بلندش را
ز بي باکي به درد عاشق بي دل نپردازد
مگر خط مهربان سازد دل نادردمندش را
به ديدن صيد دلها مي کند زلف رساي او
ز گيرايي نباشد احتياج چين کمندش را
که دارد صائب از خوبان چنين حسن گلوسوزي؟
که بلبل مي کند از خرده گلها سپندش را