شماره ٣٧٤: به مژگان خارخار از سينه مي روياند آتش را

به مژگان خارخار از سينه مي روياند آتش را
به ياقوت لب از رخ رنگ مي گرداند آتش را
کبابم مي کند آن مست بي پروا، نمي داند
که هر يک قطره اشک من به خون غلطاند آتش را
سپند من ندارد تاب مهتاب و تو سنگين دل
مزاج سرکشي داري که مي سوزاند آتش را
نيم پروانه تا بر گرد شمع ديگران گردم
سپند شوخ من از سنگ مي روياند آتش را
به چشم اشکبار من چه خواهد کرد، حيرانم
بر رويي که در چشم آب مي گرداند آتش را
درين قحط هواداري، عجب دارم ز خاکستر
که در هنگام مردن چشم مي پوشاند آتش را
سخن پرداز شد از عشق تا حسن جهانسوزش
سپند ما بلند آوازه مي گرداند آتش را
به همواري ادب کن خصم سرکش را که خاکستر
به نرمي زير دست خويش مي گرداند آتش را
نمي باشد سپر انداختن در کيش ما صائب
سپند ما به ميدان جدل مي خواند آتش را