شماره ٣٧٣: ز روي آتشينش حيرتي رو داد آتش را

ز روي آتشينش حيرتي رو داد آتش را
که چندين عقده در کار از سپند افتاد آتش را
مرا در واديي مي جوشد از دل عقده مشکل
که نتواند گره از دل گشودن باد آتش را
ندارد عشق عالمسوز پرواي سرشک ما
نمي سازد خموش از آب خود فولاد آتش را
مکن با ناتوانان سرکشي هر چند مغروري
که از هر مشت خاري مي رسد امداد آتش را
کبابم گر کند دشمن، جز اين حرفي نمي گويم
که اشک تلخ من يارب گواراباد آتش را!
گشاد جان زنداني بود در سختي دوران
ز قيد سنگ، آهن مي کند آزاد آتش را
نخواهد آتش از همسايه هر کس جوهري دارد
چنار از سينه خود مي کند ايجاد آتش را
به رسوايي علم شد زين تهي مغزان مي روشن
مگر از کف به هم سودن کند ايجاد آتش را
ز زندان ماه کنعان خوي خود صائب نگرداند
نخواهد سرکشي در سنگ رفت از ياد آتش را