شماره ٣٧١: ز خط عنبرين زيبد نقاب آن روي دلکش را

ز خط عنبرين زيبد نقاب آن روي دلکش را
به از خاکستر خود نيست مرهم، داغ آتش را
ز خط گفتم رخش پنهان شود از ديده ها، غافل
که رسوا مي کند در روز روشن دود، آتش را
نبست از شوخ چشمي نقش در آيينه تمثالش
سليمان کرد چون تسخير يارب آن پريوش را؟
دو عالم خاک مي شد در رهش از جلوه اول
فتادي بر زمين گر سايه آن بالاي سرکش را
چو افتد دانه شوخ، از سنگ خارا سر برون آرد
غبار خط کجا پنهان کند آن خال دلکش را؟
چه سازد وحشت نخجير با آن چشم خوش مژگان؟
که خالي مي کند در هر گشادي چار ترکش را
نمي گردد غبار آلود، پرتو گر به خاک افتد
نسازد صحبت تن بي صفا، جان هاي بي غش را
پريشاني ز من چون سيل از سرچشمه مي جوشد
چسان صائب کنم پوشيده احوال مشوش را؟