شماره ٣٦٩: ز آه سرد پروا نيست عشاق بلاکش را

ز آه سرد پروا نيست عشاق بلاکش را
کند بر دود صبر آن کس که مي افروزد آتش را
فلک با مردم ممتاز خصمي بيشتر دارد
کمان اول کند آواره تير روي ترکش را
به فرياد سپند ما درين محفل که پردازد؟
که اخگر در گريبان است از خوي تو آتش را
ز ابراهيم ادهم شهسواري پيش مي افتد
که در دولت نگه دارد عنان نفس سرکش را
دوام عشق اگر خواهي، مکن با وصل آميزش
که آب زندگي هم مي کند خاموش آتش را
اگر روشندلي، راه از تو چندان نيست تا گردون
که چون شبنم سفر آسان بود جان هاي بي غش را
خرد را پيروي از راه حاجت مي کند نادان
وگرنه کور از خود کورتر خواهد عصاکش را
به نور دل توان از ظلمت هستي برون آمد
علاجي نيست جز بيداري اين خواب مشوش را
ازان با وسعت مشرب ز مذهب ساختم صائب
که يک آهوي وحشي نيست آن صحراي دلکش را