شماره ٣٦٧: لب ياقوت او تا داد از خط عرض لشکر را

لب ياقوت او تا داد از خط عرض لشکر را
حصاري کرد در گرد يتيمي آب گوهر را
تلاش پختگي کردم ز خامي ها، ندانستم
که در خامي بهار بي خزاني هست عنبر را
تهيدستان قسمت را چه سود از رهبر کامل؟
که خضر از آب حيوان تشنه مي آرد سکندر را
گسستم از عزيزان رشته اميد، تا ديدم
که سازد تنگ چشمي قيمت افزون عقد گوهر را
ز من با ساده لوحي صلح کن کز پاکبازي ها
ز لوح سينه چون آيينه شستم خط جوهر را
نمي لرزد دلم چون نامه از انديشه فردا
که من ازخود حسابي ديده ام صد بار محشر را
زمين و آسمان را شکوه ام خونين جگر دارد
ز بدخويي چو طفلان مي گزم پستان مادر را
نمي دانم چه خواهد کرد با طوفان اين دريا
که در موج نخستين، کشتي ما باخت لنگر را
به گرد خاکساري ده جلا آيينه دل را
که روشنگر به از خاکستر خود نيست اخگر را
يکي باشد غنا و فقر در ميزان اهل دل
تفاوت نيست در خشکي و دريا آب گوهر را
پي آسايش خود داغ سوزم بر جگر صائب
کز آتش بيش سوزد دوري آتش سمندر را
درين ميخانه صائب آن حباب تنگ ظرفم من
که صد ره بر سر دريا شکستم بيش ساغر را