شماره ٣٤٨: که دارد اين چنين سرگشته و بي تاب دريا را؟

که دارد اين چنين سرگشته و بي تاب دريا را؟
که نعلي هست در آتش ز هر گرداب دريا را
فروغ گوهري در ديده من خواب مي سوزد
که مي ريزد نمک در پرده هاي خواب دريا را
مرا گرد جهان آن گوهر سيراب گرداند
که گرداند به گرد خويش چون گرداب دريا را
سبکروحانه سر کن در بزرگي با فرودستان
که از ابروي موج خود بود محراب دريا را
نمي جوشد به هر آتش عذاري ديده عاشق
به جوش آرد مگر خورشيد عالمتاب دريا را
بود دامان ارباب کرم وقف تهيدستان
به سوي خود کشد هر موج چون قلاب دريا را
ز طوق حلقه زنجير شد سوداي من افزون
نزد مهر خموشي بر دهن گرداب دريا را
دل روشن به اندک التفاتي مي شود کامل
که سيم ناب سازد پرتو مهتاب دريا را
ز جمع مال، حرص مردم دنيا نگردد کم
که نتوان سير کرد از ريزش اسباب دريا را
ز شوق روي او چندان سرشک لاله گون ريزم
که آب تلخ در ساغر شود خوناب دريا را
کدامين روي آتشناک يارب در نظر دارد؟
که آتش مي جهد از ديده پر آب دريا را
ز حرف سرد ناصح گرمي عاشق نگردد کم
نيندازد ز جوش خويشتن سيلاب دريا را
بزرگان را به حرفي مي توان از جا درآوردن
نسيمي مي تواند ساختن بي تاب دريا را
نماند بر دل رحمت غبار جرم ما صائب
به رنگ خود برآرد يک نفس سيلاب دريا را