شماره ٣٣٣: چه مي آري به گردش هر نفس آن چشم شهلا را؟

چه مي آري به گردش هر نفس آن چشم شهلا را؟
محرک نيست حاجت، گرد سر گرديدن ما را
توان کردن به اندک روزگاري سنگ را آدم
لب شيرين و روي گرم بايد کارفرما را
حساب سال و ماه از دشت پيمايان چه مي پرسي؟
چه داند سيل بي پروا، شمار ريگ صحرا را؟
دل عاشق ز گلگشت چمن آزرده تر گردد
که هر شاخ گلي دامي است مرغ رشته بر پا را
نمي ارزد به يک چين جبين صد دامن گوهر
نمي بيند مگر غواص، روي تلخ دريا را؟
ز شوق بيستون آيينه را بر سنگ زد شيرين
خوشا کاري که بر آتش نشاند کارفرما را
نه فرهادم که بتوان بر گرفتن چشم از کارم
شرار تيشه من گرم سازد کارفرما را
کشيد از دامن معشوق دست از بيم رسوايي
همين تقصير بس تا دامن محشر زليخا را
کنار صفحه را چون شکرستان مي کند صائب
زبان بازي به طوطي مي رسد کلک شکرخارا