شماره ٣٠١: اي زبون در حلقه زنجير زلفت شيرها

اي زبون در حلقه زنجير زلفت شيرها
سر به صحرا داده چشم خوشت نخجيرها
شوق احرام زمين بوس تو هر شب مي کند
سنبلستان خاک را از طره شبگيرها
مي کند باد صبا هر روز پيش از آفتاب
مصحف خلق ترا از بوي گل تفسيرها
سد راه جلوه مستانه نتواند شدن
سيل تقدير ترا خار و خس تدبيرها
نه همين مجنون نظر بندست در دامان دشت
عشق در هر گوشه در زنجير دارد شيرها
بي نياز از ناز تعويذم که مردان را بس است
حرز بازوي شجاعت جوهر شمشيرها
گفتگوي کفر و دين آخر به يک جا مي کشد
خواب يک خواب است و باشد مختلف تعبيرها
با تهيدستان مدارا کن به شکر اين که هست
گرد دامان ترا در آستين اکسيرها
از سر تعميرم اي خضر مروت در گذر
برنمي دارد مرا از خاک، اين تعميرها
بر کلاه خود حباب آسا چه مي لرزي، که شد
تاج شاهان مهره بازيچه تقديرها
گر نه زندان است خاک و ما همه زندانييم
چيست هر سو از سواد شهرها زنجيرها؟
موشکافان سر فرو بردند در جيب عدم
پر گره چون رشته تب، رشته تقريرها
من کيم صائب که دست از آستين بيرون کنم؟
در بياباني که ناخن مي گذارد شيرها