شماره ٢٩٧: مي کشد هر لحظه بزم تازه اي بر روي ما

مي کشد هر لحظه بزم تازه اي بر روي ما
داغ دارد جام جم را کاسه زانوي ما
سايه زخم دورباش از وحشت ما مي خورد
جوهر شمشير داند سبزه را آهوي ما
مي پرد شم حباب ما همان از تشنگي
گر چه پيوسته است با درياي رحمت، جوي ما
مي توان بر خاک خون آلود ما کردن نماز
آب شمشير شهادت داده شست و شوي ما
گر چه در مصر فراموشي مقيد مانده ايم
مي رسد چون جامه يوسف به کنعان بوي ما
آن که از پهلوي چرب ما چراغش نور يافت
مي کند پهلو تهي امروز از پهلوي ما
غنچه دلگير ما را برگ شکرخند نيست
اي نسيم عافيت، شبگير کن از کوي ما
تازه دارد چهره خود را به آب تيغ کوه
داغ دارد باغبان را لاله خودروي ما
بلبل ما از گرفتاري ندارد شکوه اي
خنده گل مي کند چاک قفس بر روي ما
ناله جغدست در گوشش نواي عندليب
هر که صائب آشنا گردد به گفت و گوي ما