شماره ٢٩٣: دلبر محجوب مي خواهد دل پر خون ما

دلبر محجوب مي خواهد دل پر خون ما
غنچه نشکفته باشد سبز ته گلگون ما
از حجاب ظلمت اين ديوانه بيرون آمده است
ديده آهو نگردد رهزن مجنون ما
از غبار عقل لوح خاطر ما ساده است
زلف ليلي مي کند فراشي هامون ما
از برومندي چو شاخ گل به رقص آورده است
چوب خشک دار را جوش نشاط خون ما
گر چه ما در باددستي چون حباب افسانه ايم
ديده دريا بود بر کاسه وارون ما
راز پنهاني که جم در جام نتوانست ديد
بي حجاب از خشت خم مي بيند افلاطون ما
نکته دلچسب ما با خامشي هم چاشني است
خامه را بي شق کند شيريني مضمون ما
با کمال نازکي افکار ما بي مغز نيست
هر حبابي کشتي نوحي است در جيحون ما
هر که با ما همسفر شد روي آسايش نديد
عقده منزل ندارد جبهه هامون ما
در رياض آفرينش چون دو سرو توأمند
حسن روزافزون يار و عشق روزافزون ما
عشق تا مشاطه افکار ما صائب شده است
خال کنج لب بود هر نقطه موزون ما