شماره ٢٧٠: از غبار کاروان چون چشم برداريم ما؟

از غبار کاروان چون چشم برداريم ما؟
چون مه کنعان عزيزي در سفر داريم ما
تا غبار خط او را در نظر داريم ما
منت روي زمين بر چشم تر داريم ما
فکر ما هر روز گردد يک سر و گردن بلند
تا نهال قد او را در نظر داريم ما
خار دامن مي شود رنگ سبک پرواز را
چون ازان مژگان گيرا چشم برداريم ما؟
لاله زاري مي شود عالم، اگر بيرون دهيم
داغهايي کز تو پنهان در جگر داريم ما
مي کند ما را ز روي تلخ دريا بي نياز
قطره آبي که در دل چون گهر داريم ما
نيست جود ساقي تردست، موقوف سؤال
چون سبو دست طلب در زير سر داريم ما
همت ما مي زند پر در فضاي لامکان
بيضه افلاک را در زير پر داريم ما
عالم آسوده را درياي پرشورش کند
از دل بي تاب خود گر دست برداريم ما
بر لب خاموش ما انگشت گستاخي مزن
تيغ ها پوشيده در زير سپر داريم ما
موج دريا گر چه تردست است در حل حباب
در گشاد عقده ها دست دگر داريم ما
نيست آسان ترک مي صائب خمارآلود را
از لب ميگون او چون چشم برداريم ما؟