شماره ٢٤٣: داغ برگ عيش گردد در دل ناشاد ما

داغ برگ عيش گردد در دل ناشاد ما
جغد مي گردد همايون در خراب آباد ما
جنبش گهواره خواب طفل را سازد گران
از تزلزل بيش محکم مي شود بنياد ما
چشم گيرا مي کند نخجير را بي دست و پا
از کمند و دام مستغني بود صياد ما
نيست چون مجمر دل گرمي بساط خاک را
گرم دارد چون سپند اين بزم را فرياد ما
نقش شيرين را به خون دل مصور ساختيم
بيستون کان بدخشان گشت از فرهاد ما
از نسيم نوبهاران غنچه پيکان شکفت
هيچ کس را نيست پرواي دل ناشاد ما
نيست جرم دوستان گر ياد ما کمتر کنند
وحشت از ما دور گردان بيش دارد ياد ما
تير کج هرگز نگردد راست از زور کمان
بگذر اي پير مغان از وادي ارشاد ما
آه آتشبار را در سينه مي سوزد نفس
تا شود نرم اين دل چون بيضه فولاد ما
سبزه بيگانه بستانسراي عالميم
جز پشيماني ندارد حاصلي ايجاد ما
صبح خيزان جهان را خواب غفلت برده است
مي کند گاهي به آهي صبحدم امداد ما
تا به روي سخت ما صائب سر و کارش فتاد
توبه کرد از سخت رويي سيلي استاد ما