شماره ٢١٣: مي کنم از سينه بيرون اين دل غمخواره را

مي کنم از سينه بيرون اين دل غمخواره را
چند بتوان در گريبان داشت آتشپاره را؟
نيست ممکن بوي گل خود را کند گردآوري
آه بي تاب از جگر خيزد دل صد پاره را
ماندگي از سير و دور خود ندارد گردباد
نيست از سرگشتگي سيري دل آواره را
دل نمي سوزد کسي را بر يتيمي هاي من
سبز اگر سازد سرشکم تخته گهواره را
از نظربازان شود پرکار، حسن ساده لوح
صحبت فرهاد آدم کرد سنگ خاره را
مور در خرمن ز نقل دانه عاجز مي شود
حسن کامل، مي کند بي دست و پا نظاره را
خاک دامنگير، بند دست و پاي رهروست
توبه مشکل تر بود از صاف، دردي خواره را
از نصيحت کي شود دلهاي غافل چرب نرم؟
بهره اي از موميايي نيست سنگ خاره را
نقطه بي رمال چون مرکز بود ثابت قدم
اختياري نيست گردش سبعه سياره را
شد ز فيض عالم بالا زبان من دراز
سربلندي در خور منبع بود فواره را
در رحم رزق مقدر يافت طفل بي زبان
همچنان دل مي تپد در سينه روزي خواره را
يک سر مو تيرگي موي سفيد از دل نبرد
شد ز سوهان بيش ناهمواري اين انگاره را
هست در پاشيدن صحبت، حضور اهل دل
دل ز جمعيت پريشان مي شود سي پاره را
از لحد در هر نفس چندين دهن وا مي کند
نيست ممکن سير گشتن خاک مردم خواره را
جز جواني نيست صائب درد پيري را علاج
از طبيبان تا به کي جويي ز غفلت چاره را؟