شماره ٢١٢: در شکايت ريختي دندان نعمت خواره را

در شکايت ريختي دندان نعمت خواره را
کهنه کردي در ورق گرداني اين سي پاره را
جوهر دل شد عيان از گرم و سرد روزگار
آب و آتش ذوالفقاري کرد اين انگاره را
اهل دل را گفتگوي عشق آب زندگي است
نيست نقلي به ز اخگر مرغ آتشخواره را
دل نهاد درد تا بودم، فراغت داشتم
چاره جويي کرد سرگردان من بيچاره را
من که در صحراي خودکامي سراسر مي روم
چون توانم جمع کردن اين دل صد پاره را؟
عشرت روي زمين بسته است در آرام دل
خواب طفلان لنگر تمکين بود گهواره را
گر دل خود زنده خواهي خاکساري پيشه کن
به ز خاکستر لباسي نيست آتشپاره را
گوشه چشمي اگر صائب به حال من کنند
سرمه مي سازم ز برق تيشه سنگ خاره را