شماره ٢١١: از هوا گيرد سر ديوانه سنگ خاره را

از هوا گيرد سر ديوانه سنگ خاره را
نيست از رطل گران انديشه اي ميخواره را
خاطر آشفته را شيرازه کنج عزلت است
دل ز جمعيت پريشان مي شود سي پاره را
خصم را کردم به همواري حصار خويشتن
مي کند آيينه من موم، سنگ خاره را
از تردد کرد آزارم دل بي آرزو
خواب طفلان لنگر تمکين بود گهواره را
نيست چشم شوخ را مانع ز گردش بيخودي
ماندگي از سير نبود اختر سياره را
نيست ممکن برق را در ابر پنهان داشتن
چون عنانداري کنم آن شوخ آتشپاره را؟
سير و دور سبحه در محراب افزون مي شود
در عبادت جمع چون سازم دل صد پاره را؟
ريزه چينان قناعت را تلاش رزق نيست
سنگ، روزي مي رساند مرغ آتشخواره را
مي پذيرد گر به خود شيرازه اوراق خزان
مي توان گردآوري کردن دل صد پاره را
کاسه دريوزه گردد چون صدف شد بي گهر
ريزش دندان فزايد حرص روزي خواره را
تا به چند اين صيد وحشي را عنانداري کنم؟
سر به صحرا مي دهم صائب دل آواره را