شماره ١٨٤: نيست بر خاطر غباري از پريشاني مرا

نيست بر خاطر غباري از پريشاني مرا
جامه فتح است چون شمشير عرياني مرا
گر چه از آتش زباني شمع اين نه محفلم
نيست رزقي جز سرانگشت پشيماني مرا
چون گهر گرد يتيمي سرنوشت من شده است
نيست ممکن شستن اين صندل ز پيشاني مرا
فارغ از آمد شد نقش بد و نيکم، که ساخت
خانه دربسته، چون آيينه، حيراني مرا
زندگي گرديد از قد دو تا پا در رکاب
برد از عالم برون اين اسب چوگاني مرا
تا سرافرازم به داغ بندگي کرده است عشق
هست در زير نگين ملک سليماني مرا
در دبستان تأمل کرده ام روشن سواد
ابجد اطفال باشد خط پيشاني مرا
نيست احسان بنده کردن مردم آزاد را
دانه چيني خوشترست از دانه افشاني مرا
چون صدف بر هم نمي پيچد مرا زخم زبان
زير تيغ تيز باشد گوهرافشاني مرا
نعل وارون است آه و گريه يعقوبيم
ورنه يوسف در دل تنگ است زنداني مرا
پنجه خونين تهمت جلوه گل مي کند
در گريبان حيا از پاکداماني مرا
از خرابي هاي ظاهر شکوه صائب چون کنم؟
مغرب گنج گهر گرداند ويراني مرا