شماره ١٨٢: جلوه برقي است در ميخانه هشياري مرا

جلوه برقي است در ميخانه هشياري مرا
از پي تغيير بالين است بيداري مرا
چون فلاخن کز وصال سنگ دست افشان شود
مي دهد رطل گران از غم سبکباري مرا
تا نيابم در سخن ميدان، نمي آيم به حرف
همچو طوطي لوح تعليم است همواري مرا
نيست چون ريگ روانم در سفر واماندگي
راحت منزل بود از نرم رفتاري مرا
بس که چون آيينه ديدم از جهان ناديدني
نيست بر خاطر غبار از چرخ زنگاري مرا
مرد بي برگ و نوا را کاروان در کار نيست
مي کند چون تيغ، عرياني سپر داري مرا
گوسفندي از دهان گرگ مي آرد برون
هر که چون يوسف کند ز اخوان خريداري مرا
بس که مي سوزد دلش بر بي قراري هاي من
شمع بالين مي شود انگشت زنهاري مرا
نيست غم از تير باران جوشن داود را
مي کند عشق از غم عالم نگهداري مرا
نسبت من با گنه، آيينه و خاکسترست
روسفيدي هاست حاصل از سيه کاري مرا
نيست صائب چاه و زندان بر دل من ناگوار
همچو يوسف مي فزايد عزت از خواري مرا