شماره ١٨٠: برگ عيشي نيست چشم از نوبهار او مرا

برگ عيشي نيست چشم از نوبهار او مرا
بس بود چون لاله داغي يادگار او مرا
يک دهن خميازه ام چون زخم، بي شمشير او
عالم آب است تيغ آبدار او مرا
خط باطل مي کشد بر صفحه آيينه ها
گر دل روشن کند آيينه دار او مرا
مي کند گرد يتيمي آب گوهر را زياد
نيست گردي بر دل از خط غبار او مرا
خون من خواهد گرفت از دامن او گرد من
کرد اگر با خاک يکسان انتظار او مرا
مي کنم از نامه و پيغام، اظهار حيات
سخت جاني کرد آخر شرمسار او مرا
صائب از خشم و عتاب او ندارم شکوه اي
خوشترست از صد گل بي خار، خار او مرا