شماره ١٥٥: مي برد از هوش پيش از آمدن بويش مرا

مي برد از هوش پيش از آمدن بويش مرا
نيست جز حسرت، نصيب ديده از رويش مرا
با خيال او نظر بازي نمي آيد ز من
بس که ترسيده است چشم از تندي خويش مرا
در رگ ابر سيه اميد باران است بيش
يک سر مو نيست بيم از چين ابرويش مرا
گر چو مژگان صد زبان پيدا کنم، چون مردمک
مهر بر لب مي زند چشم سخنگويش مرا
از نصيحت هر قدر مي آورم دل را به راه
مي برد از راه بيرون، قد دلجويش مرا
نيست پنهان پيچ و تاب من ز قد و زلف او
دست چون موي کمر پيچيده هر مويش مرا
برگ عيش من در ايام خزان آماده است
تا به گل رفته است پا چون سرو در کويش مرا
گر چه زان سنگين دل آمد بارها پايش به سنگ
همچنان بي تابي دل مي برد سويش مرا
چشم حيران گر شود چون زلف سر تا پاي من
نيست صائب سيري از نظاره رويش مرا