شماره ١٣٧: تا به کي بند گرانجاني به پا باشد مرا

تا به کي بند گرانجاني به پا باشد مرا
اين زره تا چند در زير قبا باشد مرا
در جهان پاکبازي فقر هم دام بلاست
مهره در ششدر ز نقش بوريا باشد مرا
فکر آب و دانه در کنج قفس بي حاصل است
زير چرخ انديشه روزي چرا باشد مرا
تا ننوشانم، نگردد در مذاقم خوشگوار
در قدح چون خضر اگر آب بقا باشد مرا
برنمي آيم به رنگي هر زمان چون نوبهار
سرو آزادم که دايم يک قبا باشد مرا
نيست مرکز تابع پرگار در سرگشتگي
گر رود از جاي گردون دل به جا باشد مرا
سبزه تيغ ترا خون دو عالم شبنمي است
کيستم من کز تو چشم خونبها باشد مرا
خصم عاجز را مروت نيست کردن پايمال
سبز سازم، خار اگر در زير پا باشد مرا
موج نتواند گرفتن دامن سيلاب را
مانع رفتار چون زنجير پا باشد مرا؟
مي کنم بر بستر گل خواب از بي حاصلي
بر سر بالين اگر برق فنا باشد مرا
من که صائب از نسيم گل شوم بي دست و پا
طاقت نظاره گلشن کجا باشد مرا؟