شماره ١٢٥: شور عشقي کو، که رسواي جهان سازد مرا؟

شور عشقي کو، که رسواي جهان سازد مرا؟
بي نياز از نام و فارغ از نشان سازد مرا
چند چون آب گهر باشم گره در يک مقام؟
خضر راهي کو، که موج خوش عنان سازد مرا
مي گريزم در پناه بي خودي از خلق، چند
خودفروشي بنده اين کاروان سازد مرا
خوشتر از کنج دهان يار مي آيد به چشم
گوشه اي کز ديده مردم نهان سازد مرا
مي کنم پهلو تهي از قرب، تا کي چون صدف
چربي پهلوي گوهر، استخوان سازد مرا
وادي پيموده را از سرگرفتن مشکل است
چون زليخا، عشق مي ترسم جوان سازد مرا
بخيه از جوهر زنم بر چشم شوخ آيينه ا
چهره محجوب او گر ديده بان سازد مرا
جلوه دست و گريبان گل اين بوستان
سخت مي ترسم خجل از باغبان سازد مرا
استخوانم همچو صبح آغوش رغبت واکند
گر نشان تير، آن ابرو کمان سازد مرا
گر چه خاک راه عشقم، مي خورم خون گر به سهو
بادپيمايي طرف با آسمان سازد مرا
صائب از راز دهان او نيارم سر برون
فکر اگر باريک چون موي ميان سازد مرا