شماره ١١٧: نيست از درد غريبي چون گهر پروا مرا

نيست از درد غريبي چون گهر پروا مرا
بستر از گرد يتيمي بود در دريا مرا
طره زنجيرم از ريحان بود شاداب تر
مي چکد آب حيات از ظلمت سودا مرا
وحشت من از سبکروحان گراني مي کشد
هست بر دل کوه قاف از صحبت عنقا مرا
يک سر مو نيست از تيغ زبان انديشه ام
مي کند زخم نمايان چون قلم گويا مرا
نور خورشيدم، ز امداد خسيسان فارغم
نيستم آتش که هر خاري کند رعنا مرا
خار راه عشق چون مژگان به چشمم بار نيست
گو نرنجاند به منت سوزن عيسي مرا
خلد با آن ناز و نعمت دام راه من نشد
چون تواند صيد کردن نعمت دنيا مرا؟
کوه آهن را شرار من گريبان پاره کرد
لنگر پرواز نتواند شدن خارا مرا
طشت من چون آفتاب از بام چرخ افتاده است
ساده لوح آن کس که مي خواهد کند رسوا مرا
من که در خامي چو عنبر سود خود را ديده ام
نيست ممکن پخته سازد جوش اين دريا مرا
نيست صائب در بساط من به غير از درد و داغ
مي شود معمور هر کس مي خرد يک جا مرا