شماره ١١٠: بي کسي کي خوار سازد زاده اقبال را؟

بي کسي کي خوار سازد زاده اقبال را؟
شهپر سيمرغ مي گردد مگس ران زال را
با تهي چشمان چه سازد نعمت روي زمين؟
سيري از خرمن نباشد ديده غربال را
مي تواني در دو عالم نوبت شاهي زدن
صرف در تسخير دلها گر کني اقبال را
گفتگوي خامشان را ترجمان در کار نيست
لال مي فهمد به آساني زبان لال را
پيچ و تاب عشق را از دل زدودن مشکل است
کي به افشاندن توان بي نقش کردن بال را
مي توان ز افتادگي بردن به ساق عرش راه
دولت پابوس روزي مي شود خلخال را
مار از نزديکي گنج اژدهايي مي شود
از براي جاه مي جويند مردم مال را
ساده لوحاني که محو حسن بي رنگي شدند
ابجد مشق جنون دانند خط و خال را
ساغر ناکامي از خود آب برمي آورد
تشنگي سيراب مي سازد گل تبخال را
مي شود ناطق کمربند از ميان نازکت
ساق سيمين تو خامش مي کند خلخال را
رنج باريک تو صائب از دل پرآرزوست
دور کن اين عنکبوت رشته آمال را