شماره ٩٠: روح پاک من کند پاکيزه گوهر تيغ را

روح پاک من کند پاکيزه گوهر تيغ را
مشک گردد خون من در ناف جوهر تيغ را
خون گرمم گر شود در دل مصور تيغ را
موي آتش ديده گردد زلف جوهر تيغ را
بس که آن بيدادگر در قتل من دارد شتاب
شيون زنجير مي آيد ز جوهر تيغ را
گر شود در کشتن من گرم قاتل، دور نيست
خون گرمم مي کند بال سمندر تيغ را
برنمي آيد به آن مژگان خواب آلود صبر
مي کند فرمانروا در سنگ، لنگر تيغ را
هيچ خضري نيست سالک را به از صدق طلب
از برش بهتر نباشد هيچ شهپر تيغ را
ساده لوحان زود مي گيرند رنگ همنشين
پيچ و تاب آن کمر دارد به جوهر تيغ را
از شبستان عدم چون صبح طالع تا شدم
سينه من بود ميدان سراسر تيغ را
زنگ کلفت از دل من گريه نتوانست برد
پاک نتوان ساختن با دامن تر تيغ را
عشق سرکش وقت استغنا بود خونريزتر
مد احسان در کشش باشد رساتر تيغ را
مد عمر جاودان، تير شهابي بيش نيست
گر به اين تمکين برآرد آن ستمگر تيغ را
بس که خون گرم من جوشيد با شمشير او
حلقه بيرون در گرديد جوهر تيغ را
در گذر از کشتنم کز جوش خون گرم من
مي شود سوراخ ها در دل چو مجمر تيغ را
سر مپيچ از بي دلي زنهار ازان بيدادگر
کان بهشتي روي سازد آب کوثر تيغ را
زان نگردد کند شمشيرش که آن بيدادگر
مي دهد از هر نگاهي آب ديگر تيغ را
بگذر از آزار من، کز سخت جاني کرده ام
زير تيغ انگشت زنهاري مکرر تيغ را
مي کند بي تابي گوهر صدف را سينه چاک
کرد چون مقراض خون من دو پيکر تيغ را
گر نريزد عشق خون عقل را از عجز نيست
داغ نامردي است خون صيد لاغر تيغ را
دعوي خون با بتان کم کن که اين سنگين دلان
پاک مي سازند با دامان محشر تيغ را
عالمي چون زخم آغوش طمع وا کرده اند
تا کجا خواباند آن مژگان کافر تيغ را
آب را از تشنگان کافر نمي دارد دريغ
چند خواهي داشت در زنجير جوهر تيغ را
پيش ازين، چندين به خون اهل دين راغب نبود
شد به عهدت بر ميان زنار، جوهر تيغ را
قهرمان عشق بر گردنفرازان غالب است
کيست تا آرد برون، از دست حيدر تيغ را
خشکسال التفات از بس که دارد تشنه ام
مد احسان مي شمارم زان ستمگر تيغ را
بس کز آب زندگاني چين ابرو ديده ام
بي محابا مي کشم چون زخم در بر تيغ را
جوهر ذاتي بود از لعل و گوهر بي نياز
بر برش يک مو نيفزايد ز زيور تيغ را
چون شهادت، دولتي در عالم ايجاد نيست
عاشقان بال هما دانند بر سر تيغ را
از چراغ عمر تا دامان محشر برخورد
هر که چون خورشيد تابان ساخت افسر تيغ را
رومگردان از دم شمشير چون جوهر که هست
صد بشارت در لب خاموش مضمر تيغ را
گر چه پيش راه دشمن شمع بردن رسم نيست
ما ز خون گرم مي گرديم رهبر تيغ را
صائب از زخم زبان چون بيد مي لرزم به خود
من که چون جوهر کنم بالين و بستر تيغ را
راه دين دارد خطر بسيار صائب، زان خطيب
مي برد با خويشتن دايم به منبر تيغ را