شماره ٨٣: غوطه دادم در دل الماس داغ خويش را

غوطه دادم در دل الماس داغ خويش را
روشن از آب گهر کردم چراغ خويش را
شد چو داغ لاله خاکستر نفس در سينه ام
تا ز خون چون لاله پر کردم اياغ خويش را
چون شوم با خار و خس محشور در يک پيرهن؟
من که مي دزدم ز بوي گل دماغ خويش را
بي خودي را گردش چشم تو عالمگير ساخت
از که گيرم، حيرتي دارم، سراغ خويش را
مي شود شور قيامت مرهم کافوريم
من که پروردم به چشم شور، داغ خويش را
عشرت ده روزه گل قابل تقسيم نيست
وقف بلبل مي کنم دربسته، باغ خويش را
بيش ازين صائب نمي آيد ز من اخفاي عشق
چند دارم در ته دامن چراغ خويش را؟