شماره ٦١: نيست از سنگ ملامت غم سر پر شور را

نيست از سنگ ملامت غم سر پر شور را
کس نترسانده است از رطل گران مخمور را
ما به داغ خود خوشيم اي صبح دست از ما بدار
صرف داغ مهر کن اين مرهم کافور را
چرخ عاجز کش چرا در خاک و خونم مي کشد؟
پاي من دست حمايت بود دايم مور را
قهرمان عشق هر جا مجلس آرايي کند
چيني مودار مي داند سر فغفور را
نفس را بدخو به ناز و نعمت دنيا مکن
آب و نان سير، کاهل مي کند مزدور را
حسن اگر اين است و عالمسوزي رخسار اين
مي کشد بي تابي غيرت چراغ طور را
رتبه افکار صائب را چه مي داند حسود؟
بهره اي از حسن يوسف نيست چشم کور را