شماره ٥٧: کم نسازد جام مي زنگ دل افگار را

کم نسازد جام مي زنگ دل افگار را
داس صيقل ندرود اين سبزه زنگار را
در ميان دارد دل تنگ مرا سرگشتگي
بر سر اين نقطه جولان است اين پرگار را
دردسر خواهي کشيدن از هجوم بلبلان
جلوه گاه گل مکن آن گوشه دستار را
در ديار ما که کفر و دين ز يک سر رشته اند
سبحه در آغوش گيرد رشته زنار را
از نظر بازي به مژگان سخن پرداز او
آنچنان گشتم که مي فهمم زبان مار را!
کار خامان مي توان از پخته گويي ساختن
گرمي آتش کند کوته، زبان خار را
به که طفل اشک خود را رخصت بازي دهم
چند دارم در گره اين اختر سيار را
بر حريفان چون گوارا نيست صائب طرز تو
به که بفرستي به ايران نسخه اشعار را