شماره ٢٤: سخت مي خواهم که در آغوش تنگ آرم ترا

سخت مي خواهم که در آغوش تنگ آرم ترا
هر قدر افشرده اي دل را، بيفشارم ترا
عمرها شد تا کمند آه را چين مي کنم
بر اميد آن که روزي در کمند آرم ترا
از لطافت گر چه ممکن نيست ديدن روي تو
رو به هر جانب که آرم در نظر دارم ترا
در سر مستي گر از زانوي من بالين کني
بوسه در لعل شراب آلود نگذارم ترا
مي شود نيلوفري از برگ گل اندام تو
من به جرأت در بغل چون تنگ افشارم ترا؟
از نگاه خشک، منع چشم من انصاف نيست
دست گل چيدن ندارم، خار ديوار ترا
ناشنيدن مي شود مهر دهانم بي سخن
گر غباري هست بر خاطر ز گفتارم ترا
از رهايي هر زمان بودم اسير عالمي
فارغم از هر دو عالم تا گرفتارم ترا
اي که مي پرسي چه پيش آمد که پيدا نيستي
خويشتن را کرده ام گم تا طلبکارم ترا
از من اي آرام جان، احوال صائب را مپرس
خاطر آسوده اي داري، چه آزارم ترا؟